کاروان

چمدان کهنه ( داستان کوتاه )

با گفتن :  زنم اهل قناعت و صرفه جوییست و مثل همه با چشم و همچشمی منو سکته نمیده و هرچی درمیارم به جای ماتیک و ریمل و سایه میده به کاغذ و خودکار و رنگ و بوم  و غیره  حسرت و حسادت این و آن را برمی انگیخت و شوهرها و زنها را به جان هم می انداخت .

زنها ی فامیل و بعضی دوستان از من ناراضی بودند و می گفتند : تو هم عجیب سیاستمداری . هم خودتو پیش شوهرت عزیز میکنی و هم پول ها را میدی واسه ی خرید آپارتمان و سکه و هم اسمت میشه هنرمند خانواده !  لااقل به شوهرت بگو تو را یه جای دیگر تحسین کند !  حالا خوبه که دیدیم چنان هم زندگی روبه راهی نداری . از قابلمه های عهدبوقت معلومه . هنوز در ظروف ملامین غذا میخورید .

راستش این حرف دخترعمه ی همسرم دلم را پیچاند و به فکر رفتم : راست می گفت .

در عرض بیست سال زندگی با همسرم هیچ چیزی را عوض نکرده بودیم . فرشمان همان فرش های قرمز و روستایی مدل قدیم بود و مبل هایمان همان . مخمل هایش رفته بود و پوستش مانده بود از بس با شامپو فرش تمیز کرده بودم . پرده ها که جای خود  !  پرده های توری سفید که جهیزیه عروسی ام بود . با نگاهی به اندام کهنه ی خانه دلم گرفت . همه جا کاغذ و قلم و رنگ بود . سر و وضع خودم در آینه مثل دراویش قدیم  آینه را از زندگی سیر می کرد . باید با شوهرم حرف میزدم . احساس میکردم با تعریف هایش خرم کرده است . طبق نقشه ای باید آرام - آرام گوشش را پرمیکردم . چون اصلا اهل ریسک کردن نبود . اگر قرار بود چیزی تغییرکند اون سکته میکرد .

آنقدر از فواید تغییر و تحول در جامعه و عوض شدن روحیه مردم گفتم تا بالاخره با تکان دادن سرش حرفم را تایید کرد . پیروزی بزرگی بود . باید دامنه ی بحث را به خانه می کشیدم .

تا سرش را تکان بدهد و تاییدم کند دوسه ماه طول کشید . از خوشحالی سرازپا نمیشناختم وقتی با سرویس قابلمه های  نسوز زرد رنگ وارد خانه شد و بدون هیچ حرفی گذاشت روی اوپن آشپزخانه . بعدازاینکه قابلمه هارا  در جایی که پیش چشمش باشه ردیفشان کردم برای اولین بار گفت : خانه چقدر عوض شد . نو بنظر میرسه حالا . گفتم : ولی با جاهای دیگر آشپزخانه هماهنگی نداره . نه ؟ گفت : آره شلم شوربا شد . و چنین شد که قابلمه های زرد پایه و اساس تغییر در منزل شد و همه ی چیزهارا با معیار رنگ زرد و هماهنگی یا متضاد آن  و هارمونی آن عوض میکردیم . شوهرم چنان به صرافت تغییر افتاده بود که دیگر از کارهایش خسته میشدم . هرروز جای مبلمان تازه را در راست و چپ خانه عوض میکرد و با آباژورهای رنگی متعدد در گوشه گوشه های پذیرایی و دیگر جاها  نور های مناسبی به زندگیمان میداد . کاغذو قلم و وسایل منو به انباری تبعید کرده بود و می گفت : با دکوراسیون خانه آنها جور نیستن ! لازم نکرده دیگر چیزی بنویسی همون که اسمت درآمده کافیست .

رفتارش منو به تعجب انداخته بود . یک روز گفت : همه چیز داریم اما حس میکنم یک چیزی کمه ! چیزی که هی میاد تو مغزم بعد پر میکشه میره . نمیدونی چقدر آزارم میده . چی باید باشه بنظرت ؟ فکرکردم که چه چیزی میتونه کهنه مانده باشه و اونو اذیت کنه . چمدانم گوشه تختمان بود . کفشهای کوه را درآن میگذاشتم . گفتم : چمدان من ؟ ( از خانه پدری ام آورده بودم و یادگارمادرم بود ) ....... گفت : نه بابا ! اون هم یک چیز سنتی هست که مدرن بودن خانه را بیشتر نشان میده . دست نزن به اون . گفتم : وسایل بوفه ؟ خیلی لب پر شدن آخه . گفت : یه چیزی مثل اون اما نه اونم نیست .

چندروز در فکر بودیم . همسرم شب هم نمی خوابید . ناراحت بودم که چرا آرامش خانه و مخصوصا سلامت او را به خطر انداخته ام .  دیروز داشتم میرفتم آموزش رانندگی که دیدمشان . همسرم در ماشین آخرین سیستم نشسته و در کنارش زنی بود که انگار تمام ماتیک و ریمل های دنیا و سایه های رنگین کمان آسمان را به خودش زده بود . شوهرم قاه قاه می خندید و من به چمدانم فکر میکردم که برای تمام کاغذو نوشته هایم جا خواهد داشت یا نه ؟

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۸

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir